یادگارِعُمر
درباره وبلاگ


حافظ سخن بگوی که بر صفحۀ جهان ------- این نقش ماند از قلمت یادگارِ عُمر ---------- خوش آمدید --- علی
نويسندگان

شیخ صلاح الدین زرکوب رحمة الله علیه

وی یکی از مشایخ صوفیه است و خرقۀ او به چند واسطه به شیخ ضیاءالدین ابونجیب سهروردی میرسد و مولانا جلال الدین رومی در بادی امر بدو ارادت میورزید.

جامی در نفحات الانس آرد :
شیخ صلاح فریدون بن القونیوی المعروف به زرکوب رحمه الله تعالی.
او در بدایت حال مرید «سید برهان الدین محقق ترمذی» بود. روزی خدمت مولانا از حوالی زرکوبان میگذشت از آواز ضرب ایشان در وی حالی ظاهر شد و بخرج (کذا) درآمد و شیخ صلاح الدین به الهام از دکان برون جست و سر در خدمت مولانا نهاد وی را بر کنار گرفت و نوازش بسیار کرد و از وقت نماز پیشین تا نماز دیگر خدمت مولانا در سماع بوده و این غزل فرموده است :

یکی گنجی پدید آمد در این دکان زرکوبی
زهی صورت زهی معنی زهی خوبی زهی خوبی

شیخ صلاح الدین فرمود تا دکان را یغما کردند و از دو کون آزاد شد و در صحبت مولانا روان شد و خدمت مولانا همان عشقبازی که با شیخ شمس الدین داشت با وی پیش گرفت و مدت ده سال با وی مؤانست ومصاحبت داشت.
روزی از خدمت مولانا سؤال کردند که عارف کیست ؟
گفت : آنکه از سر تو سخن گوید و تو خاموش باشی و آنچنان مرد، صلاح الدین است.
و چون سلطان ولد به درجۀ بلوغ رسید خدمت مولانا دختر شیخ صلاح الدین را با وی خطبه کرد و چلبی عارف از آن دختر بود و خدمت شیخ صلاح الدین در قونیه مدفون است در جوار مولانا بهاءالدین ولد قدس الله تعالی روحهما.

بدیع الزمان فروزانفر در «رساله در تحقیق احوال و زندگانی مولانا جلال الدین محمد مشهور به مولوی» آورده اند :
صلاح الدین فریدون از مردم قونیه و ابتداءً مرید برهان الدین محقق بود و دوستی و پیوستگی او به مولانا در بندگی و ارادت برهان آغاز گردید و در مدت مسافرت مولانا به دمشق و بازگشت او و وفات برهان، صلاح الدین در یکی از دهات قونیه که موطن پدر و مادر او بود توطن داشت و به اشارت پدر و مادر متأهل شده بود و از آن اطوار و احوال که بر مولانا میگذشت وی را اطلاعی حاصل نمیشد
«مگر روزی بشهر قونیه آمد و در مسجد بوالفضل به جمعه حاضر شد و آن روز حضرت مولانا تذکیر میفرمود و شورهای عظیم میکرد و از سید معانی بیحد نقل میکرد، از ناگاه حالات سید از ذات مولانا به شیخ صلاح الدین تجلی کرد همانا که نعره بزد و برخاست و بزیر پای مولانا آمد و سر باز کرده بر پای مولانا بوسه ها داد»
صلاح الدین به مولانا ارادت میورزید و مولانا هم عنایت از وی دریغ نمیداشت لیکن در اوائل حال، مولانا با حریفی قوی پنجه تر از شیخ صلاح الدین دچار شده بود و از این جهت با وی نمی پرداخت و چون روزگار نوبت به صلاح الدین داد و مولانا از دیدار شمس نومید گشت بتمامی دل و همگی همت روی در صلاح آورد و او را بشیخی و خلیفتی و «سرلشکری جنود الله» منصوب فرمود و یاران را به اطاعت وی مأمور ساخت.
چنانکه مولانا در بیان حقائق و معانی به اصطلاحات صوفیان و تعبیرات آنان مقید نیست در تربیت مریدان هم پیرو اصول مریدی و مرادی نبود و از فرط استغراق و غلبۀ عشق سر این و آن و گاهی سر معشوق نیز نداشت و خود به دستگیری طالبان نمیپرداخت و پیوسته پس از دیدار شمس این شغل را به یکی از یاران گزین که آئینه تمام نمای شیخ کامل بودند واگذار میکرد و خود به فراغ دل چشم بر جلوۀ معشوق نهانی میگماشت. نصب صلاح الدین به شیخی و پیشوائی هم از این نظر بود ولی یاران مولانا که در آتش عشق نگداخته و در بوتۀ ریاضت و سلوک از غش هوی و وهم پاک برنیامده بودند به جز مولانا هیچ کس را قبول نمیکردند و صلاح الدین را هر چند برگزیدۀ وی بود برای دستگیری و راهنمائی سزاوار نمیشمردند و بدین جهت بار دیگر مریدان و یاران سر از فرمان مولانا پیچیده به دشمنی صلاح الدین برخاستند.
صلاح الدین مردی اُمّی بود و روزگار در قونیه به شغل زرکوبی میگذرانید و در دکان زرکوبی مینشست و ساعتی از عمر را صرف تحصیل علوم ظاهر و قیل و قال مدرسه و بحث و نظر که به عقیدۀ این طایفه حجاب اکبر و سدّ راه است نکرده بود و حتی اینکه از روی لغت و عرف ادبا صحیح و درست هم سخن نمیراند و به جای قفل قلف و به عوض مبتلا
مفتلا میگفت (افلاکي روايت ميکند: روزي مولانا فرمود آن قلف را بياوريد و در وقتي ديگر فرموده بود که فلاني مفتلا شده است. بوالفضولي گفته باشد که قفل بايستي گفتن و درست آن است که مبتلا گويند. فرمود که آن چنان است که گفتي اما جهت رعايت خاطر عزيزي چنان گفتم که روزي صلاح الدين مفتلا گفته بود وقلف فرموده و راست آن است که او گفته چه اغلب اسماء و لغات موضوعات مردم است در هر زماني از مبداء فطرت.) و دیگر آنکه وی از مردم قونیه و با اکثر ارادتمندان مولانا از یک شهر بود و مردم قونیه از آغاز کار او را دیده و از احوالش آگهی داشتند و مطابق مثل معروف آبی که از در خانه میگذرد گل آلود است، همشهری امّی خود را شایسته و درخور مقام شامخ ارشاد نمیدانستند و مانند همۀ منکران انبیا و اولیاء و بزرگان عالم، گرفتار شبهۀ مشابهت ظاهری گردیده و از صفای باطن و کمال نفسانی صلاح الدین غافل شده ظاهر را مناط باطن و ضدی را مقیاس ضد دیگر شناخته بودند.
مولانا به کوری چشم منکران حسود، دیده بر صلاح الدین گماشت و همان عشق و دلباختگی که با شمس داشت با وی بنیاد نهاد و از آنجا که صلاح الدین مردی آرام و نرم و جذب و ارشادش به نوع دیگر بود شورش و انقلاب مولانا آرام تر گردید و از بیقراری به قرار بازآمد و برای شکستن خمار هجران شمس از پیمانۀ وجود او رطلهای سبک مینوشید هرچه بر ارادت مولانا به صلاح الدین میافزود، دشمنی یاران هم فزونی میگرفت و در پشت سر و پیش روی ملامت میکردند و سخنان گزنده و زشت در حق صلاح الدین میگفتند و آخرالامر بر آن شدند که صلاح الدین را از میانه بردارند. این خبر به گوش صلاح الدین رسید خوش بخندید و گفت :
بی فرمان حق رگی نجنبد و اگر فرمان رسد بنده را ناچار مطیع فرمان باید بود لیکن اگر ایشان قصد کشتن من دارند من جز بخیر در حق ایشان سخن نخواهم گفت.
ظاهراً آشکار شدن این قصه در عزم دشمنان صلاح الدین فتوری افکند بنا به روایت ولدنامه وقتی که مولانا و خلیفۀ او از آنان اعراض کردند مدد فیض از جان مریدان گسست و ناچار از در توبت و انابت درآمدند و عذرخواهان به نزد مولانا آمده از گناه و قصد بد عذر خواستند و او نیز عذرشان بپذیرفت. و چون هیچ یک از تذکره نویسان این قصه را بشرحتر از سلطان ولد ذکر نکرده اند اینک ابیات ولدنامه را به اختصاری که متضمن بیان مقصود باشد در این نامه مندرج میسازیم. ابیات ولد نامه :

نیست این را کرانه ای دانا
بازگو تا چه گفت مولانا
گفت از روی مهر با یاران
نیست پروای کس مرا به جهان
من ندارم سر شما بروید
از برم با صلاح دین گروید
سر شیخی چو نیست در سر من
نبود هیچ مرغ همپر من
خود به خود من خوشم نخواهم کس
پیش من زحمت ست کس چو مگس
بعد از این جمله سوی او پوئید
همه از جان وصال او جوئید
پیش او سر نهید اگر ملکید
ورنه دیوید اگر در او بشکید
شورش شیخ گشت از او ساکن
و آن همه رنج و گفتگو ساکن
زانکه بُد نوع دیگر ارشادش
بیشتر بود از همه دادش
شیخ با او چنانکه با آن شاه
شمس تبریز خاص خاص الله
خوش درآمیخت همچو شیر و شکر
کار هر دو ز همدگر شد زر
نظر شیخ جمله بر وی بود
غیر از او نزد شیخ لاشی بود
باز در منکران غریو افتاد
باز درهم شدند اهل فساد
گفته با هم کزان یکی رستیم
چون نگه میکنیم در شستیم
این که آمد ز اولین بتر ست
اولین نور بود و این شرر ست
داشت او هم بیان و هم تقریر
فضل و علم و عبارت و تحریر
بیش از این خود نبود کان شه ما
بود از او بیشتر به علم و صفا
حیف میـآمد و غبین که چرا
جوید آن شیخ بیش کمتر را
کاش کان اولین ببودی باز
شیخ ما را رفیق و هم دمساز
نبد از قونیه بُد از تبریز
بود جان پرور و نبد خون ریز
همه این مرد را همی دانیم
همه همـشهرئیم و همـخانیم
خُرد در پیش ما بزرگ شده ست
او همان ست اگر سترگ شده ست
نه ورا خطّ و علم و نه گفتار
بر ما خود نداشت او مقدار
عامی محض و ساده و نادان
پیش او نیک و بد بُدِه یکسان
دائماً در دکان بُدی زرکوب
همه همسایگان از او در کوب
نتواند درست فاتحه خواند
گر کند زو کسی سؤالی ماند
کای عجب از چه روی مولانا
که نیامد چو او کسی دانا
روز و شب میکند سجود او را
بر فزونان دین فزود او را
هرچه دارد همه دهد با او
از زر و سیم و جامه های نکو
پیش از این جاش بود صفّ نعال
فخر کردی ز ما میان رجال
چون شود اینکه ما ورا اکنون
شیخ خوانیم یا ز شیخ افزون
زین نمط فحشهای زشت و درشت
گاه گفته به روش و گه پسِ پشت
جمله را رای این چنین افتاد
که چو ز اسب مراد، زین افتاد
سر ببازیم زنده اش نهِلیم
چون از او جان فگار و خسته دلیم
همه گشتند جمع در جائی
که جز این نیستمان گزین رائی
که ورا از میانه برگیریم
عشق آن شاه را ز سر گیریم
همه سوگندها بخورده کزین
هر که گردد، یقین بود بی دین
یک مریدی به رسم طنّازی
شد از ایشان و کرد غمّازی
او همان لحظه نزد مولانا
آمد و گفت آن حکایت را
که همه جمع، قصد آن دارند
که فلان را زنند و آزارند
بعد زجرش کشند از سر کین
زیر خاکش نهان کنند و دفین
پس رسید این به شه صلاح الدین
نور چشم و چراغ هر ره بین
خوش بخندید و گفت آن کوران
که ز گمراهیند بی ایمان
نیستند این قدر ز حق آگاه
که به جز ز امر او نجنبد کاه
می برنجند از این که مولانا
کرد مخصوصم از همه تنها
خود ندانسته این که آینه ام
نیست نقش مرا معاینه ام
در من او روی خویش میـبیند
خویشتن را چگونه نگزیند
عاشق او بر جمال خوب خود ست
بر دگر کس گمان مبر که بُد ست
مشفقم من بر آن همه چو پدر
خواسته از خدا و پیغمبر
که رهند از بلای نفس عدو
کارهاشان چو زر شود نیکو
خشمگین شد از آن گروه لئیم
گشت واقف ز راز شیخ علیم
هر دو با هم ز قوم گردیدند
صحبت جمله را چو گر دیدند
ره ندادند دیگر ایشان را
آن لئیمان کور و بیجان را
مدّتی چون بر این حدیث گذشت
همه را خشک گشت روضه و کشت
مدد از حق بُد و بریده شد آن
لاجرم بر نرُست در بستان
روزها شیخ را نمیدیدند
همه شب خواب بد همی دیدند
آخر کار جمله دانستند
همچو ماتم زده بهم شستند
گفته با هم اگر چنین ماند
چه شود حال ما خدا داند
همه جمع آمدند بر در او
می نهادند بر زمین سر و رو
گفته از صدق ما غلامانیم
شاه خود را به عشق جویانیم
لابه ها کرده زین نسق شب و روز
با دو چشم پر آب از سر سوز
چون شنیدند هر دو زاری را
ساز کردند چنگ یاری را
در گشادند و راهشان دادند
قفل های ببسته بگشادند
توبه هاشان قبول شد آن دم
شاد گشتند و رفت از دل غم

علاوه بر روایت ولدنامه و مناقب العارفین از آثار خود مولانا نیز استنباط میشود که عده ای از مریدان به جهت غلبۀ حسد و هم چشمی به گزند و آزار صلاح الدین همت بسته و از لطف و عنایت بی دریغ مولانا در باب وی بی اندازه خشمگین بوده اند و مولانا به انواع نصایح آنان را به متابعت و پیروی صلاح الدین میخوانده است و خصوصاً در کتاب فیه مافیه فصلی است به عربی راجع به یکی از مریدان گستاخ بنام ابن چاوش که نخست بار از دوستان صلاح الدین بوده و پس از رسیدن وی به مقام خلیفتی و شیخی به معاندت و دشمنی درایستاده است. عنایت و لطف مولانا نسبت به صلاح الدین تا به حدی رسید که پیوستگان و خویشاوندان و حتی فرزند خود سلطان ولد را فرمان داد تا دست نیاز در دامن وی زنند و بنده وار در پیشگاه عزتش سر نهند و بدین جهت پیوستگان و فرزندان مولانا سراسر وی را به جای پدر گرفتند و به رهنمونی او در طریق معرفت قدم میزدند. مولانا هم که دلباخته و اسیر زنجیر عشق کاملان و واصلان حق بود پشت بر همۀ یاران و روی در صلاح الدین داشت و ابیات و غزلیات به نام وی موشح میساخت و اینک قریب ٧١ غزل در کلیات که مقطع آن به نام صلاح الدین میباشد موجود است و از آنجا که ظهور و جلوۀ عشق در مولانا با پرده دری و عالم افروزی توأم بود و سر در کتمان و احتجاب نداشت در هر مجلس و محفل ذکر مناقب وی میکرد و تواضع از حد میبرد چندانکه صلاح الدین منفعل و شرمسار میگردید و بطوری که در داستان شمس الدین دیدیم بی محابا در کوی و برزن با او نیز عنایت و ارادت میورزید چنانکه در آن غلبات شور و سماع که مشهور عالمیان شده بود از حوالی زرکوبان میگذشت مگر آواز ضرب تقتق ایشان به گوش مبارکش رسیده از خوشی آن ضرب شوری عجیب در مولانا ظاهر شد و بچرخ درآمد. شیخ نعره زنان از دکان خود بیرون آمد و سر در قدم مولانا نهاده بیخود شد مولانا او را در چرخ گرفته شیخ از حضرتش امان خواست که مرا طاقت سماع خداوندگار نیست از آنکه از غایت ریاضت قوی ضعیف ترکیب شده ام همانا که به شاگردان دکان اشارت کرد که اصلاً ایست نکنند و دست از ضرب باز ندارند تا مولانا از سماع فارغ شدن همچنان از وقت نماز ظهر تا نماز عصر مولانا در سماع بود از ناگاه گویندگان رسیدند و این غزل آغاز کردند :

یکی گنجی پدید آمد در آن دکان زرکوبی
زهی صورت زهی معنی زهی خوبی زهی خوبی

روزی حضرت خداوندگار در سماع بود و ذوقـهای عظیم میراند و شیخ صلاح الدین در کنجی ایستاده بود از ناگاه حضرت مولانا این غزل را فرمود :

نیست در آخر زمان فریا درس
جز صلاح الدین صلاح الدین و بس
گر ز سر سر او دانسته ای
دم فروکش تا نداند هیچ کس
سینۀ عاشق یکی آبیست خوش
جانها بر آب او خاشاک و خس
چون ببینی روی او را دم مزن
کاندر آئینه اثر دارد نفس
از دل عاشق برآید آفتاب
نور گیرد عالمی از پیش و پس ...

قطع نظر از قرابت جانی و خویشی معنوی مابین خاندان مولانا و صلاح الدین نزدیکی و خویشاوندی صورت هم برقرار گردیده بود و دختر صلاح الدین را که فاطمه خاتون نام داشت با بهاءالدین فرزند مولانا معروف به سلطان ولد عقد مزاوجت بستند و مولانا در شب اول عروسی این غزل را به نظم درآورد :

بادا مبارک در جهان سور و عروسیهای ما
سور و عروسی را خدا ببریده بر بالای ما

و در شب زفاف این غزل فرمود :

مبارکی که بود در همه عروسیها
در این عروسی ما باد ای خدا تنها

و ناچار این وصلت مابین سنۀ ٦٤٧ و ٦٥٧ ه.ق. اتفاق افتاده است. از فرط علاقه ای که مولانا به خاندان شیخ صلاح الدین داشت پیوسته فاطمه خاتون را کتابت و قرآن تعلیم میداد و وقتی که او از شوی خود سلطان ولد رنجیده خاطر گشت مولانا به دلجوئی وی درایستاد و فرزند را به نیکوداشت او مأمور کرد و یک نامه از آثار مولانا در دلجوئی فاطمه خاتون و نامه ای دیگر در توصیۀ او به سلطان ولد موجود است که چون حاکی از کیفیت ارتباط مولانا با صلاح الدین میباشد در موضع خویش مذکور خواهد شد.

وفات شیخ صلاح الدین :
پس از آنکه مولانا و صلاح الدین با یکدیگر تنگاتنگ و بی انقطاع ده سال تمام صحبت داشتند ناگهان صلاح الدین رنجور شد و بیماریش سخت دراز کشید چنانکه به مرگ تن درداد و به روایت افلاکی از مولانا درخواست که او نیز به رهائی وی از زندان کالبد رضا دهد مولانا سه روز به عیادت صلاح الدین نرفت و این نامه به نزدیک وی فرستاد :
خداوند دل وخداوند اهل دل قطب الکونین صلاح الدین مدّ الله ظله که شکایت میفرمود از آن ماده ای که در ناخنهای مبارکش متمکن شده است چندین گاه عافاه الله ففی معافاته معافاة المؤمنین اجمع واحد کالالف ان امر عنی.

ای سرو روان باد خزانت مرساد
ای چشم جهان چشم بدانت مرساد
ای آنکه تو جانان سمائی و زمین
جز رحمت و جز راحت جانت مرساد

خبرت بأن ممرضی قد مرضا
استاهل ان اکون عنه عوضا ...
اسالک الهی ان یکون المرضا
بردا وسلاما و نعیما و رضا

رنج تن دور از تو ای تو راحت جانهای ما
چشم بد دور از تو ای تو دیدۀ بینای ما
صحت تو صحت جان و جهان ست ای قمر
صحت جسم تو بادا ای قمر سیمای ما
عافیت بادا تنت را ای تن تو جان صفت
کم مبادا سایۀ لطف تو از بالای ما
گلشن رخسار تو سرسبز بادا تا ابد
کان چراگاه دل ست و سبزۀ صحرای ما
رنج تو بر جان ما بادا مبادا بر تنت
تا بود آن رنج تو چون عقل جان آرای ما ...

صلاح الدین بدان رنجوری درگذشت و چون وصیت کرده بود که در جنازۀ وی آئین عزا معمول ندارند و او را که به عالم علوی اتصاف یافته و از مصیبت خانۀ جهان رها شده به رسم شادی و سرور با خروش سماع دلکش به خاک سپارند. «مولانا بیامد و سر مبارک را باز کرده نعره ها میزد و شورها میکرد و فرمود تا نقاره زنان بشارت آورند و از نفیر خلقان قیامت برخاسته بود و هشت جوق گویندگان در پیش جنازه میرفتند و جنازۀ شیخ را اصحاب کرام برگرفته بودند و خداوندگار تا تربت بهاءولد چرخ زنان و سماع کنان میرفت و در جوار سلطان العلماء بهاءولد به عظمت تمام دفن کردند و ذلک غرة شهر محرم المکرم سنۀ سبع و خمسین و ستمائه». و مولانا در مرثیتش این غزل به رشتۀ نظم درکشید :

ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته
دل میان خون نشسته عقل وجان بگریسته ...

شیخ صلاح الدین مردی زاهد و متعبد بود و در رعایت دقائق شریعت نهایت مراقبت به عمل میآورد. «مگر در قلب ایام اربعین زمستان فرجیش را شسته بودند و بر بام انداخته از ناگاه صلای جمعه دردادند و جامه هاش منجمد شده بود و همچنان بر تن خود پوشیده به مسجد رفت جماعتی گفته باشند که بر جسم شیخ مبادا سرما زیان کند فرمود که زیان جسم از زیان جان و ترک امر رحمان آسان تر است». از نظر فطرت و طبیعت نیز آرامش و سکونی هرچه تمامتر داشت و به همین جهت مولانا در قرب و اتصال او بالنسبه ساکن و آرام گردید و آن آتش که از اثر صحبت گیرای شمس الدین در جان مولانا افروخته و زبانه زنان شده بود به آب لطف و باران فیض وجود صلاح الدین تا حدی فرو نشست و گوئی این امن و فراغ موقت مقدمۀ حصول انقلابی آتشین و شوری عظیم تر بود که شورانگیزان غیب در نفس «حسام الدین چَلَبی» از برای دل سودازده و جان نیم سوختۀ مولانا تهیه میدیدند.

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 200 صفحه بعد


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 536
بازدید دیروز : 53
بازدید هفته : 5870
بازدید ماه : 536
بازدید کل : 166059
تعداد مطالب : 2000
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

Alternative content